اون قصه ای که قرار بود در مورد دو تا نوجوان بنویسمو نوشتم
البته فقط شالوده ی قصه
میخوام حالا پهنش کنم عین خمیر:))) بشه یه قصه ی خوشمزه مثل نون:)
دلم میخواد موفق بشم
اون قصه ای که قرار بود در مورد دو تا نوجوان بنویسمو نوشتم
البته فقط شالوده ی قصه
میخوام حالا پهنش کنم عین خمیر:))) بشه یه قصه ی خوشمزه مثل نون:)
دلم میخواد موفق بشم
دلم یه ون میخواد با یه کاروان با کلی وسایل خوب چرخ خیاطی و این جور چیزا پارچه هم مثلا بعد باهاش برم مناطق دور افتاده ی ایران
براشون چیزایی که میتونم درست کنم و ازشون چیزایی که میتونن دریافت کنم
فقط و فقط خوش بگذرونم
کتاب قصه هم میبرم:)
شایدم خودم برای بچه ها قصه گفتم
شاید براشون تاب درست کردم شاید سرسره براشون خریدم شاید... شاید... شاید.....
فعلا از استراحت خبری نیست
امروز دو تا خبر خوب(مجازی) شنیدم و کلی هم اتفاق خوب(واقعی)برامون افتاد
خداروشکر....
یه بار که همه مشغول کار بودیم و برادرزادمم بود هی اجازه میگرفت فلان کارو بکنه هی نمیشد
پسرِ داداش سومی به داداش بزرگم گفت: عمو میدونی وقتی به بابام میگم بابا اجازه میدی فلان کارو بکنم؟ بعد بابام میگه نه چیکار میکنم؟
داداشمم گفت چی کار میکنی عمو؟!
حسین گفت: اون موقع میگم باشه بعد یه کم که میگذره دوباره یه جور دیگه بهش میگم و دوباره اجازه میگیرم اینبار میگه باشه عیب نداره:)
خب چون تو وبلاگ قلیم گفتم خیلی از شما در جریان نیستین