مهمانسرای حضرت صاحب

بیایید روح و راه دلمان را آذین ببندیم، جشن ظهور در پیش است

مهمانسرای حضرت صاحب

بیایید روح و راه دلمان را آذین ببندیم، جشن ظهور در پیش است

مهمانسرای حضرت صاحب

اجابت دعای من طلوع سایه سار یار
همان دمی که من شوم غروب زیر پای یار

۱۴۰ مطلب با موضوع «خاطرات شخصی» ثبت شده است

امروز صبح بقیه رفتن صحرا خوشگذرونی 

من موندم.هم به کارام برسم هم نهار بذارم و خونه رو مرتب کنم. 

کارا زیاد بود. ولی خدا کمک کرد انجام شد.

وسط کارا دلم برای بابا تنگ شد. انقد که صداش زدم. چند ثانیه بعد عزیز دلم زنگ زد که میای بیام دنبالت؟ یه کم خندیدیم . شوخی کردیم. به یاد قدیما. می‌گفت از مدرسه برگشتی بیام دنبالت؟ منظورش قدیما بود. منم مثل خودش جواب دادم. گفتم اگه میذاری من بشینم روی صندلی درختی بیا. یادش نبود. گفت کدوم؟ گفتم همون درخت بید کنار حوض. یادته بابا شاخه‌هاشو شکل صندلی کرده بود و ما روش نوبتی درس میخوندیم؟ یادش اومد. 

اما عصر دیگه منم رفتم. شامم همونجا خوردیم. خودش روی آتیش درستش کرد. بازم وقتی رفتم سراغ درخت توت، یاد بابا افتادم. خلاصه امروزم حسابی برای بابا فاتحه فرستادم.

چندبارم یاد اون زن و مرد افتادم. ولی فوری به یاد لحظه ای که به هوش اومدم و از خوشحالی گریه میکردم، همه غما رو رها کردم.

هیچی توی دنیا ارزش یه لحظه سلامتی و دلخوشی رو نداره

من باید خودم مدیر افکارم باشم نه افکارم مدیر من! 

 

خوشحالم...

 

تقوا هم نیومد. از بغداد رفت مهران از مهران به تهران

من دلم براش تنگ شده بود... دیگه قسمت نشد

ان‌شاءالله به زودی ببینمش 

 

مهدی کل عصر و امشبو خوابید

 

وقتی برگشتیم دم آشپزخونه خم شدم چیزی توی کیفم بذارم حسین حواسش نبود با آرنج کوبید به جای جراحی 

درسته خندیدم ولی خیلی درد گرفت...

 

تمرینات فن بیانم نصفش مونده... 

بعدازظهر هم کلی خوابیدم 

انقد چسبید..‌. اصلا خوابش مثل عسل کش میومد 

خیلی وقت بود اینجوری هلاک نشده بودم برای خواب 

فک کنم اینکه از صبح تا عصر ساعت ۳ ننشسته بودم بی تاثیر نبود 

نهارم درست کردم

 

آشپزی کردن من مثل ماه گرفتگیه 

فقط وقتی عزیزای دلم باشن عشقم میکشه آشپزی کنم

 

چند تا تکنیک اقتدار روی ابراهیم زدم برای اولین بار توی کل زندگیش خودش دلش خواست منو ببوسه 😁 واقعا فکر نمی‌کردم توی این سن هم جواب بده 

 

صحرا که بودیم نسیم خیلی خنکی می‌وزید که چند جون به جونام آدم اضافه می‌کرد 

 

جای بابا خیلی خالی بود

و جای عزیزی...

 

و چقد خوب بود که اون زن نبود

و اون مرد...

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۰۴ ، ۲۳:۳۰
شاداب امیدوار

بعد از مدتها امشب آشپزی کردم 😍😍😍😍😍

مثل گذشته 

خیلی کیف داد 

اتفاقا عالی هم شد 

به همه چسبید 

فرمانروا جونم ممنون 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۰۴ ، ۲۲:۴۰
شاداب امیدوار

نه وقت نوشتن دارم نه تحمل ننوشتن😅

خیلی شلوغم 

مثل همه این سالها... مدام در حال یادگیری 

مدام در حال فرار! اما دیگه بسه 

میخوام به جای فرار باهاشون مواجه بشم 

توکل به خدا 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۰۴ ، ۲۱:۳۸
شاداب امیدوار

خیلی خوشحالم که قهر کرده 

کاش این یکی هم ازش پیروی می‌کرد 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۰۴ ، ۰۳:۰۷
شاداب امیدوار

میخوام به جای اون 

به خودم فکر کنم 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۰۴ ، ۰۲:۵۴
شاداب امیدوار

امشب طبق معمول یه زمان طولانی رو تلفنی باهاش حرف زدم و حسابی چسبید 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۰۴ ، ۰۲:۵۱
شاداب امیدوار

یه طرح جدید برای داستان نوشتم که خیلی قشنگه ولی یه کمی چاله چوله داره اما به شدت جذابه

از قبلیا خیلی خیلی بهتره، ولی بازم حس میکنم مثل غذایی که یه چیزش کمه، هنوز اونی نیست که من میخوام

شایدم دارم بیخودی بیشتر ازین فکرمو درگیر میکنم.

به هر حال که فعلا خودم عاشقش شدم

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۰۱ ، ۰۰:۵۴
شاداب امیدوار

امشب سر کلاس شعر، یکی پرسید استاد ببخشید چرا شعرای بزرگ هم حتی گاهی پیش میاد شعرشون دچار عیوب قافیه باشه؟ منم  به جای استاد نوشتم چون که وقتی قافیه تنگ می‌آید، شاعر دچار تنگنا میشود😂😂😂

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۰۱ ، ۰۵:۵۸
شاداب امیدوار

آنقدر دلم خواست بتونم چرخ خیاطی بخرم و نتونستم، انقدر خیاطی با این چرخ آزارم داد که دیگه حتی این آرزومم مُرد.

و الان دلم میخواد برای مرگ بخشی از من گریه کنم.

نمیدونم کی کدوم ناکامیم غم آخرم خواهد بود...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰۵ دی ۰۰ ، ۱۸:۲۸
شاداب امیدوار

فلش فیکشن و انکددوت یاد گرفتم ولی تازه یاد گرفتم هنوز راه نیفتادم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۰۰ ، ۰۱:۱۵
شاداب امیدوار